کلاس ما

در این وبلاگ به فعالیتهای کلاس ما پرداخته می شود

کلاس ما

در این وبلاگ به فعالیتهای کلاس ما پرداخته می شود

خاطراتی از یک دانش آموز پنجاه سال قبل (4)

  با یاد ونام خدا 

  خاطراتی از یک دانش آموز پنجاه سال قبل (4)

  سلام. امیدوارم که خوب و تندرست باشید. هدفم از قرار دادن این مطلب در وبلاگ این است که شما با زندگی سخت و مشقت بار دانش آموزان گذشته آشنا شوید و از همه مهمتر قدر امکانات فعلی زندگیتان را بدانید و از اولیایتان سپاسگزار باشید که چنین امکانات و رفاهیاتی برایتان فراهم کرده اند. 

                     

   ازچتر خاطره ی خوشی ندارم به همین علت حالا هم  دست نمی گیرم. ما چـترنداشتیم ( حسرت نداشتن چتر را به بقیه ی موارد حسرت زا اضافه کنید ). یک روز که به مدرسه می رفتم،  مادرم چتر همسایه را امانت گرفت و به دستم داد از قضا در بین راه باد تندی وزید و چتر را خراب کرد. من که استفاده نکردم وبعداز برگشتن به منزل، مادرم ناچارا چتررا به یکی از مغازه داران محل که کارتعمیراتی انجام می داد سپرد تا تعمیر کند. بی فکری را ببینید که البته از نداری سرچشمه می گرفت، یادم می آید که بیش از نیمی از قیمت یک چتر سالم دستمزد دادیم، چتر هم که درست نشد و کاملا معلوم بود که دستکاری شده است ( سرزنش همسایه بماند ).

  خا نه ی ما کنار مرکززبان ارتش یا اداره ی ابزار دقیق شرکت نفت بود. این ساختمان از ابتدای دهه ی 1350 در اختیار اداره ی بهزیستی مسجدسلیمان قرار داده شده است. هـنگام رفتن به دبستان سینا مغازه ای سرراه مابود که به نام صاحبش به مغازه ی شرف الدین، معروف بود. درکناراین مغازه که تقریبا همه چیز داشت، آلـونک کوچکی بود که بـه نام صاحبش دکـه ی عمو یـاستـان نام گرفته بود. وقتی که وضع مالی خانواده خوب بود ( که اکثرا هم اتفاق نمی افـتـاد )، یـک سکه ی یک ریالی به ما می دادند. مـوقـع رفـتـن نصف آن را که ده شاهی بود تخمه آفتاب گردان یا بادام شور می خریدیم ودر برگشتن بقـیه اش را. درازای ده شاهی یک  پیمانه،  به اندازه ی یک استکان چای خوری  تخمه یا بادام درجیب لباسمان می ریختیم. شاید باورنکـنید بـالاتـرین خـوشی زندگـیـمان هـمین لحظات بود (خوشبختی یعنی سطح توقع پایین ). به راستی که چنان اولـیای مطیعی را چنین فـرزندانی باید. گاهی تصنیف های آوازیا عکس هنرپیشه هارا می خریدیم که معمولا بعد از آن کتک می خوردیم. درکناراین مغازه  ودکه یک بخار عمومی بود که زمستان هنگام رفتن به مدرسه ویا برگشتن، خودمان راکمی گرم می کردیم. تازه حسرت می خوردیم که چرا این بخار نزدیک منزل ما نیست ( واقعا رژیم حق داشت هربلایی دلش بخواهد سرمابیاورد )

علاوه براینها یک نفر دیگرهم جلو دبستان سینا بیسکویت، شیرینی، آدامس ودیگرتنقلات می فروخت که ساکن کوی شهید موسوی و اسمش فریدون  بود. اوکاملا نابینا بود و هرروز دکه ی کوچکش را که روی چهار چرخ حرکت می کرد، از کوی شهید موسوی تا جلو دبستان سینا می آورد وتا عصر همانجا می ماند و سپس به منزل بر می گشت.

خاطراتی از یک دانش آموز پنجاه سال قبل (3)

  با یاد ونام خدا 

  خاطراتی از یک دانش آموز پنجاه سال قبل (3)

  سلام. امیدوارم که خوب و تندرست باشید. هدفم از قرار دادن این مطلب در وبلاگ این است که شما با زندگی سخت و مشقت بار دانش آموزان گذشته آشنا شوید و از همه مهمتر قدر امکانات فعلی زندگیتان را بدانید و از اولیایتان سپاسگزار باشید که چنین امکانات و رفاهیاتی برایتان فراهم کرده اند. 

  یکی از خاطرات همه ی ما پسرها مربوط به اصلاح موی سربود. آن زمان دانش آموزان ابتدایی باید موهای خود را ماشین می کردند یا به اصطلاح  از ته می زدند. معمولا دوهفته یکبار این کاررا می کردیم و آن هم هفته ای که سازمان ظهربودیم و شنبه صبح بیکار. بیشترمواقع به علت بازیگوشی فراموش می کردیم و نزدیک ظهرکه یادمان می آمد با عجله  پنج ریال از مادر می گرفتیم و به سلمانی ( آرایشگاه ) می رفتیم. در بازار چشمه علی سه آرایشگاه وجودداشت.  یکی ازآرایشگرها بخشی ازمغازه ی خیاطی آقای محمد پناهی را اجاره کرده ودر آن مغازه اش را راه انداخته بود ( محل خیاطی آقای پناهی فعلا به سوپرمارکت تبدیل شده و بخشی از آن که آرایشگاه شده بود، اکنون خالی است ). ما بیشتر پیش او می رفتیم. اوهم که می دانست ما عجله داریم، با شتاب زیاد کاررا شروع می کرد ومی خواست سرعده ی بیشتری را اصلاح کند چون درآمد خوبی بود. ماشین های اصلاح، دستی و کهنه بود و بیشترمواقع موهای ما درآن گیرمی کرد واو اول با قرولند سعی می کرد موهارا آزادکند و چون موفق نمی شد یک مرتبه آنرا می کشید و موهای مارا هم از بیخ در می آورد و درمقابل درد ما با حالت خاصی می گفت: بزرگ میشی یادت میره. روزهای شنبه روز درآمد آرایشگرها بود و هرکدام حداقل موی سر حدود بیست نفررا اصلاح می کردند که رویهم ده تومان عایدشان می شد و برای آن روز عالی بود گرچه تا آخرهفته مچ دستشان درد می کرد. هنوز وقتی از مقابل آن مغازه رد می شوم، گرچه دیگر آرایشگاه نیست ولی همان صحنه هایادم می آید. برخی از بچه ها هم بودند که چون پول ( یعنی پنج ریال ) برای اصلاح موی سرشان نداشتند، پدر یا مادرشان در خانه با قیچی موی آنها را کوتاه می کردند.  البته سعی داشتند که این کار را با مهارت انجام دهند ولی خود شما بهترمی توانید نتیجه ی کار را پیش چشم مجسم کنید.

 

  روزهای شنبه نظافت بچه ها را نگاه می کردند ( چه نظافتی ) ! یکی از موارد ناخن ها بود. اکثرا ناخن گیری در کار نبود و بزرگترها ناخن بچه ها را با استفاده از تیغهای کهنه ی صورت تراشی کوتاه کرده و اعلب بخشی از گوشت زیر ناخن را هم با آن می بریدند و چه دردی!. معمولا به علت بازیگوشی کوتاه کردن ناخنها را فراموش می کردیم و سرصف یادمان می آمد و سعی می کردیم با دندان آنها کوتاه کنیم. فکر می کنم بیشترماها به همین علت، عادت  به ناخن جویدن پیدا کرده ایم.